اندراحوالات فرشته کوچولو
به یک پلک تومی بخشم تمام روزوشبهارا
که تسکین می دهدچشمت غم جان،سوزتب هارا
دخترم عاشقانه دوست دارم وقتی با کوچکترین بهونه ای میخندی انگار همه دنیا رو دارم و دیگه هیچی نمیخوام.نفس مامان الهی 120 ساله شی و هیچ وقت لبخند از روی اون لبهای خوشگل محو نشه
الهی آمین
سلام به یکی یکدونه ی زیبا ی مامان و بابایی، عزیز دلم دیوانه وار دوست دارم و روزی هزار بار خدا رو برای اینکه تو فرشته ی زیبا رو به من هدیه داده شکر میکنم،انقدر معصومانه میخوابی که فقط میشینم و به صورت ماهت خیره میشم و هر روز بیشتر بیشتر عاشقت میشم
اینجا برای اولین بار بابایی بهت بستنی داد، بستنی شیری.
خیلی دوست داشتی و هر وقت بستنی میخوری قیافت این شکلی میشه، انگار منگ میشی، باور نمیکنی خودت نگاه کن
(7 شهریور)امشب رفتیم عروسی، به به چه دختر خوبی از اول عروسی رفتی پیش بابایی و کلی حال کردی و اصلا هم گریه نکردی و تازه کلی هم خیار خوردی و با دایی جونت بازی کردی و از این طرف مامانی که بعد از مدتها رفته بود عروسی کلی بهش خوش گذشت
(8 شهریور) اینجا هم دخملم آماده شده بود که میزبان عمه جونش باشه بعد که دید دیر کردن گفت بزار برم با بابایی یه دور بزنم که حوصلم سر نره...
آرنیکا: خب من رفتم یه دوری زدم اومدم، بعدش عمه جونام اومدن منم به نرگس گلی گفتم بیا بریم تو اتاقم با هم بازی کنیم آخه من وقتی مهمون داریم اولش یخورده غریبیم میشه ولی با نی نی ها جور جورم و کلی باهاشون بازی میکنم و میخندم
(12 شهریور)امروز کلی کارای جدید انجام میدادی،وقتی مخواستی چیزی رو بگیری دو سه بار پشت سر هم غلت میزدی تا بهش میرسیدی و اینکه کلی دایی مصطفی رو دعوا کردی، تا دایی صورتش رو میاورد نزدیکت با اون دست های خوشگلت میزدی به صورتش و هی میگفتی اه اه (با کسره)دقیقا داشتی دایی رو دعوا میکردی،حسابی جذبه گرفته بودی و مامان جونم کلی قوربون صدقت رفت که دخترم بزرگ شده و میفهمه دعوا کردن یعنی چی...
مراسم هندوانه خوری
آرنیکا: اول یکم خودم رو لوس میکنم
بعد یه کوچولو مزه میکنم ببینم خوش مزه هستش یا نه
چشمام رو میبندم تا فکر کنن من خوابیدم
حالا دوباره چشمام رو باز میکنم تا ببینم هندوانه ها کجا هستن
و حالا حمللللللللللللللللللللللللللللللله
(13شهریور)امروز باید میرفتیم تا عکسایی که حدود یکماه پیش تو آتلیه ازت انداخته بودیم رو انتخاب میکردیم، منم اول حمومت کردم، بعد کم کم آماده شدیم و با بابایی رفتیم ...
چند روز بود که من و بابایی باهات تمرین میکردیم که دس دسی کنی ولی فقط بلد شدی که دست هاتو به پاهات بزنی انگار که داری دس دسی میکنی ولی امشب بابا جون و مامان جون وقتی داشتن باهات تمرین میکردن شروع کردی به دس دسی، اصلا باورم نمیشد خیلی با مزه دس دسی میکردی ،کلی بوست کردم و کلی هم ذوق زده شده بودم شیرین مامان
عاشققققققققققققققققققققققققققققققققتم