28 ماهگی دخترکم
روی پیشونیه فرشته ها نوشته هر کی دختر داره جاش وسط بهشته
از آسمون میباره در و طلا و گوهر زر و سیم و نقره وقتی میخنده دختر
یکی یدونه دختر ،جراغ خونه دختر گلابتون دختر، ماه آسمون دختر
قند و نبات دختر ،همیشه باهات دختر اسم قشنگ و نازش ورد لبات دختر
تو شبای تاریک ماه و ستاره دختر کوچیک و بزرگش فرقی نداره دختر
دختر کوه نمک ،دختر عزیز چشماش رو میبنده میخنده ریزه ریزه
شاخه نبات دختر ، آب حیاط دختر وقتی که غم داره دلت میمونه باهات دختر
دختر انیسه دختر عزیز چشماش رو میبنده میخنده ریزه ریزه
عاشق خنده های ریزه ریزتم
ادامه مطلب
سلام دخترک نازم
چقدر زمان زود میگذره و من هر روز بزرگ شدنت رو با چشمام میبینم و با قلبم حس میکنم
آرنیکای من وجودت خندهات شیطنتات و بازیات همه و همه برای من لذت بخشه واییی اون شعر خوندت که دیگه نگو
شعر میمون میون میمونک رو کم و بیش با زبون خودت میخونی و من کلی ذوق زده میشم البته فکر کنم فقط خودم میفهم
میمون میمون میمونک سه تا میمون باهوش
همش در حال بازی سه تاییشون بازیگوش
ایندفعه توپ اونا افتاد جلوی ببره
حالا کی پس میاره توپ اونا رو ای داد
مداد رنگیات رو میاری یه رنگ رو برمیداری و تو خونه میچرخی و هر وسیله ای که اون رنگی هست رو به من نشون میدی من این بازی رو خیلی وقته پیش باهات کار کرده بودم ولی چون علاقه نشون ندادی و همکاری نکردی بیخیال شدم ولی جدیدا بدون اینکه من بگم خودت به این بازی رسیدی و بهش فکر میکنی
دخترم وقتی میریم مهمونی یکم طول میکشه که با بچه ها دوست بشی و بازی کنی و حتی بهشون اجازه نمیدی دستت رو بگیرن ولی در نهایت دوست میشی و بازی میکنی
اما وقتی چیزی رو ازت میگیرن گریه میکنی و میای پیش من که من اصلا دوست ندارم و خیلی هم به گریه هات توجه نمیکنم و بهت میگم شما باید خودت با دوستات کنار بیای و من نمیتونم بیام با شما بازی کنم
باز دوباره خودت بلند میشی و میری سراغ بازیت
دوازده اردیبهشت اولین روزی که آرنیکا مهد کودک رفت
از چند روز قبل من و بابا برات از مهد میگفتیم ازخوبیاش ازدوستای جدید و خلاصه کلی تعریف میکردیم و شما هم هر مهد کودکی که میرفتیم ببینیم دیگه تا شب ول کن نبودی و همش میگفتی بریم مهد
خلاصه اسمت رو مهد نوشتم و روز اول و دوم انقدر خوب بود که حتی منو اونجا نمیدیدی و به همین دلیل مربی مهد گفت لزومی نداره اینجا بمونین و منم کلی خوشحال که شما واقعا مهد رو دوست داری اما ...
تقربا هفته اول که تموم شد ارنیکا خانوم ما دیگه دوست نداشتی بری مهد ،صبحا کلی گریه که من مهد کودک نخوام
و حتی وقتی صحبت مهد تو خونه میشد یا گریه میکردی یا میگفتی نخوام . رفتم پیش روانشناس و وقتی شما رو دید و کمی باهات صحبت کرد گفت که بهتر ارنیکا جون مهد کودک بره به دلیل اینکه بسیار به شما وابست ولی باید بعد زمان مهد تو خونه کلی باهات بازی کنم و نازت بدم و حتی روزی چندبار بهت بگم که چقدر دوست دارم و از بودنت خوشحالم و افتخار میکنم چون نباید اضطراب جدایی از من در اینده برات مشکل ساز بشه
خلاصه من و بابایی هم که دیگه داشتیم از مهد گذاشتن شما منصرف میشدیم ولی باز گفتیم که باید سعیمون رو بکنیم با مهد کنار بیای
هر روز من و بابایی دوتایی شما رو میبریم و کلی قربون صدقت میریم،الان دیگه فقط موقعی که میخوام تحویل افسانه جون بدمت گریه میکنی و به دو سه دقیقه نکشیده ساکت میشی
اسم مربیت گلبرگ هست که شما خانوم خانوما عمه گلبر صداش میکنی
من کلی روزا ما بین تایم مهدت میام از دوربین چکت میکنم که خوشبختانه آرومی ولی همچنان بیشتر مواقع تو بغل مربیت هستی
دو سه روزی هست که به گفته مدیر مهد از مربی جدا میشی و با اسباب بازیا بازی میکنی و داری با بچه ها جور میشی
امیدوارم هر چه زودتر روزی برسه که خودت دوست داشته باشی بری مهد چون واقعا تو خونه تنهایی و هر چقدر که من باهات بازی کنم ولی بازی با دوستای همسن خودت خیلی خیلی بهتر و تاثیر گذار تره
قبلا هم که کارگاه مادر و کودک میبردمت خیلی دوست داشتی ولی اصلا از وابستگیت به من کم نشده بود و فقط در کنار من و چسبیده به من بازی میکردی
ساعت نه صبح میبرمت مهد و بین دوازده تا دوازده و نیم میام دنبالت
خلاصه بدون که عاشقتیم و لحظه به لحظمون با فکر تو میگذره با فکر اینکه همیشه شاد و خندون ببینیمت
از صحبت کردنت برات بگم که روزبروز داری پیشرفت میکنی دیگه خیلی کلمات رو میگی و الان سعی در درست تلفظ کردنشون داری
همچنان عاشق بابا هستی و کلا باباییم صداش میکنی وقتی ازت چیزی میپرسن میگی بابام اونم با یه لحن کاملا محکم و سرشار از دوست داشتن
خلاصه از قدیم عشق پدر و دختری معروف بوده دیگه
به لطف مهد رفتن شما گل دختر سحرخیز شدی وکلی خوابت تنظیم شده و شبا زود میخوابی
اولین روز مهد کودک رفتن دخترکم
حالا نوبت ارنیکا ست که از مامان عکس بندازه
نقاشی از نوع آرنیکایی
خرگوش کوچولو مامان
از جمله پارک رفتن های مادر و دختری بعد از مهد
وقتی آرنیکا بانو خسته میشه همونجا روی پله ها میشینه
یه روز بهاری و حیاط خونه و لمس تنه درختا و برگ ها با دستای کوچولو و ناز آرنیکا
اینجا به من میگفتی درخت بوف شده و پوسته های روی درخت رو میکندی
بعد میگفتی خوب شد
با برگا صحبت هم میکردی
آرنیکا و صبا و شایلین
دخترانه های زیبا
آرنیکا و نمایشگاه کتاب
وقت هایی که شکلات دهنت باشه
وقتی بعضی ها رو پله ها نشسته باشن ما هم باید حتما به درخواست آرنیکا رو پله بشینیم دیگه
کتاب های خریده شده برا ارنیکا
آرنیکا :مامان منم عکس بگیرم
عاشقانه دوست دارم و میبوسمت گل من